یکی نامه سوی برادر به درد | نبشت و سخنها همه ياد کرد | |
نخست آفرين کرد بر کردگار | کزو ديد نيک و بد روزگار | |
دگر گفت کز گردش آسمان | پژوهنده مردم شود بد گمان | |
گنهکار تر در زمانه منم | از ايرا گرفتار آهرمنم | |
که اين خانه از پادشاهی تهيست | نه هنگام فيروزی و فرهيست | |
ز چارم همی بنگرد آفتاب | کزين جنگ ما را بد آيد شتاب | |
ز بهرام و زهره است ما را گزند | نشايد گذشتن ز چرخ بلند | |
همان تير و کيوان برابر شدست | عطارد به برج دو پيکر شدست | |
چنين است و کاری بزرگ است پيش | همی سير گردد دل از جان خويش | |
همه بودنی ها بينم همی | وز او خامشی برگزينم همی | |
بر ايرانيان زار و گريان شدم | ز ساسانيان نيز بريان شدم | |
دريغ آن سر تاج و آن تخت و داد | دريغ آن بزرگی و فر و نژاد | |
که از اين پس شکست آيد از تازيان | ستاره نگردد مگر بر زبان | |
برين سال چهار صد بگذرد | کزين تخم گيتی کسی نسپرد | |
از ايشان فرستاده آمد بمن | سخن رفت هرگونه بر انجمن | |
که از قادسی تا لب رودبار | زمين را ببخشيم با شهريار | |
و از آنسو يکی بر کشايند راه | به شهری کجا هست بازارگاه | |
بدان تا خريم و فروشيم چيز | از آن پس فزونی بجوئيم نيز | |
پذيريم ما ساو و باژ گران | نجوئيم ديهيم کند آوران | |
شهنشاه را نيز فرمان بريم | گر از ما بخواهد گروگان بريم | |
چنين است گفتار کردار نيست | جز از گردش کژ پرگار نيست | |
برين نيز جنگی بود هر زمان | که کشته شود صد هژبر دمان | |
بزرگان که با من بجنگ اندراند | به گفتار ايشان همی ننگرند | |
چو می روی طبری و چون ارمنی | بجنگ اند با کيش اهريمنی | |
چو کلبوی سوری و اين مهتران | که گوپال دارند و گرز گران | |
همی سرفرازند که ايشان که اند | به ايران و مازندران بر چه اند | |
اگر مرز و راهست اگر نيک و بد | بگرز و شمشير بايد ستد | |
بکوشيم و مردی بکار آوريم | بر ايشان جهان تنگ و تار آوريم | |
نداند کسی راز گردان سپهر | که جز گونه گشتست بر ما بمهر | |
چو نامه بخوانی خرد را مران | بپرداز و بر ساز با مهتران | |
همه گرد کن خواسته هر چه هست | پرستنده و جامهای نشست | |
همی تا آذرآبادگان | به جای بزرگان و آزادگان | |
هميدون گله هر چه داری ز اسپ | ببر سوی گنجور آذرگشسب | |
ز زابلستان هم ز ايران سپاه | هر آنکس که آيند زنهار خواه | |
بدار و بپوش و بيارای مهر | نگه کن بدين گرد گردان سپهر | |
کز و شادمانيم وز با نهيب | زمانی فراز و زمانی نشيب | |
سخن هر چه گفتم به مادر بگوی | نبيند همانا مرا نيز روی | |
دردوش ده از ما و بسيار پند | بده تا نباشد بگيتی نژند | |
ور از من بد آگاهی آرد کسی | مباش اندر اين کار غمگين بسی | |
چنان دان که اندر سرای سپج | کسی که نهد گنج با دست و رنج | |
هميشه به يزدان پرستی گرای | بپرداز دل زين سپنجی سرای | |
که آمد به تنگ اندرون روزگار | نه بيند مرا زين سپس شهريار | |
تو با هرکه از دوده ما بود | اگر پير اگر مرد برنا بود | |
همه پيش يزدان نيايش کنيد | شب تيره او را ستايش کنيد | |
بکوشيد و بخشنده باشيد | نيز ز خوردن به فردا ممانيد چيز | |
که من با سپاهی به سختی درم | به رنج و غم و شور بختی درم | |
رهايی نيابم سرانجام از اين | خوشا باد نوشين ايران زمين | |
چو گيتی بود تنگ بر شهريار | تو گنج و تن و جان گرامی مدار | |
کزين تخمه نامدار ارجمند | نماند جز شهريار بلند | |
بکوشش مکن هيچ سستی بکار | به گيتی جز او نيست پروردگار | |
ز ساسانيان يادگار او است و بس | کزين پس نبيند از اين تخمه کس | |
دريغ اين سر تاج و اين مهر و داد | که خواهد شدن تخم شاهی به باد | |
تو پيروز باش و جهاندار باش | ز بهر تن شه بتيمار باش | |
گر او را بد آيد تو شو پيش اوی | به شمشير بسپار پرخاشجوی | |
چو با تخت منبر برابر شود | همه نام بوبکر و عمر شود | |
تبه گردد اين رنجهای دراز | شود ناسزا شاه گردن فراز | |
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهر | ز اختر همه تازيان راست بهر | |
چو روز اندر آيد بروز دراز | نشيب درازاست پيش فراز | |
بپوشند از ايشان گروهی سپاه | ز ديبا نهند از بر سر کلاه | |
نه تخت و نه تاج و نه زرينه کفش | نه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش | |
برنجد يکی ديگری بر خورد | بداد و ببخشش کسی ننگرد | |
شب آيد يکی چشم رخشان کند | نهفته کسی را خروشان کند | |
ستاننده روز و شب ديگريست | کمر بر ميان و کله بر سرست | |
ز پيمان بگردند و از راستی | گرامی شود کژی و کاستی | |
پياده شود مردم جنگجوی | سواری که لاف آرد و گفتگوی | |
کشاورز جنگی شود بی هنر | نژاد و گهر کمتر آيد ببر | |
ربايد همی اين از آن و آن از اين | ز نفرين ندانند باز آفرين | |
نهان بهتر از آشکار شود | دل شاه شان سنگ خارا شود | |
بد انديش گردد پسر بر پدر | پدر همچنين بر پسر چاره گر | |
شود بنده بی هنر شهريار | نژاد و بزرگی نيايد بکار | |
بگيتی کسی را نماند وفا | روان و زبانها شود پر جفا | |
ز ايران و از ترک و ز تازيان | نژادی پديد آيد اندر ميان | |
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود | سخنها به کردار بازی بود | |
همه گنجها زير دامن نهند بميرند | و کوشش به دشمن دهند | |
بود دانشومند و زاهد بنام | بکوشد از اين تا که آيد بدام | |
چنان فاش گردد غم و رنج و شور | که شادی به هنگام بهرام گور | |
نه جشن و نه رامش و نه کوشش | نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام | |
پدر با پسر کين سيم آورد | خورش کشک و پوشش کليم آورد | |
زيان کسان از پی سود خويش | بجويند و دين اندر آرند پيش | |
نباشد بهار از زمستان پديد | نيارند هنگام رامش نبيد | |
چو بسيار از اين داستان بگذرد | کسی سوی آزادگان ننگرد | |
بريزند خون از پی خواسته | شود روزگار مهان کاسته | |
دل من پر از خون شد و روی زرد | دهان خشک و لبها شده لاژورد | |
که تا من شدم پهلوان از ميان | چنين تيره شد بخت ساسانيان | |
چنين بی وفا گشت گردان سپهر | دژم گشت و از ما ببريد مهر | |
مرا تير و پيکان آهن گذار | همی بر برهنه نيايد بکار | |
همان تيغ کز گردن پيل و شير | نگشتی بزخم اندر آورد سير | |
نبرد همی پوست بر تازيان | ز دانش زيان آمدم بر زيان | |
مرا کاشکی اين خرد نيستی | گر انديشه نيک و بد نيستی | |
بزرگان که در قادسی با منند | درشتند و بر تازيان دشمنند | |
گمانند کين بيش بيرون شود | ز دشمن زمين رود جيحون شود | |
ز راز سپهر کس آگاه نيست | ندانند کين رنج کوتاه نيست | |
چو برتخمه بگذرد روزگار | چو سود آيد از رنج و از کارزار | |
تو را ای برادر تن آباد باد | دل شاه ايران بتو شاد باد | |
که اين قادسی گورگاه من است | کفن جوشن و خون کلاه من است | |
چنين است راز سپهر بلند | تو دل را بدرد برادر مبند | |
دوديده ز شاه جهان بر مدار | فدا کن تن خويش در کارزار | |
که زود آيد اين روز اهريمنی | چو گردون گردان کند دشمنی | |
چو نامه به مهر اندر آورد گفت | که پيونده را آفرين باد جفت | |
که اين نامه نزد برادر برد بگويد | جزين هر چه اندر خورد |
از شاهنامه فردوسی توسی
به اشتراک بگذارید:(کدنویسی این ابزارک)