۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

نامه رستم فرخزاد به برادرش / شاهنامـــه





یکی نامه سوی برادر به دردنبشت و سخنها همه ياد کرد
نخست آفرين کرد بر کردگارکزو ديد نيک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمانپژوهنده مردم شود بد گمان
گنهکار تر در زمانه منماز ايرا گرفتار آهرمنم
که اين خانه از پادشاهی تهيستنه هنگام فيروزی و فرهيست
ز چارم همی بنگرد آفتابکزين جنگ ما را بد آيد شتاب
ز بهرام و زهره است ما را گزندنشايد گذشتن ز چرخ بلند
همان تير و کيوان برابر شدستعطارد به برج دو پيکر شدست
چنين است و کاری بزرگ است پيشهمی سير گردد دل از جان خويش
همه بودنی ها بينم همیوز او خامشی برگزينم همی
بر ايرانيان زار و گريان شدمز ساسانيان نيز بريان شدم
دريغ آن سر تاج و آن تخت و داددريغ آن بزرگی و فر و نژاد
که از اين پس شکست آيد از تازيانستاره نگردد مگر بر زبان
برين سال چهار صد بگذردکزين تخم گيتی کسی نسپرد
از ايشان فرستاده آمد بمنسخن رفت هرگونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبارزمين را ببخشيم با شهريار
و از آنسو يکی بر کشايند راهبه شهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خريم و فروشيم چيزاز آن پس فزونی بجوئيم نيز
پذيريم ما ساو و باژ گراننجوئيم ديهيم کند آوران
شهنشاه را نيز فرمان بريمگر از ما بخواهد گروگان بريم
چنين است گفتار کردار نيستجز از گردش کژ پرگار نيست
برين نيز جنگی بود هر زمانکه کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که با من بجنگ اندراندبه گفتار ايشان همی ننگرند
چو می روی طبری و چون ارمنیبجنگ اند با کيش اهريمنی
چو کلبوی سوری و اين مهترانکه گوپال دارند و گرز گران
همی سرفرازند که ايشان که اندبه ايران و مازندران بر چه اند
اگر مرز و راهست اگر نيک و بدبگرز و شمشير بايد ستد
بکوشيم و مردی بکار آوريمبر ايشان جهان تنگ و تار آوريم
نداند کسی راز گردان سپهرکه جز گونه گشتست بر ما بمهر
چو نامه بخوانی خرد را مرانبپرداز و بر ساز با مهتران
همه گرد کن خواسته هر چه هستپرستنده و جامهای نشست
همی تا آذرآبادگانبه جای بزرگان و آزادگان
هميدون گله هر چه داری ز اسپببر سوی گنجور آذرگشسب
ز زابلستان هم ز ايران سپاههر آنکس که آيند زنهار خواه
بدار و بپوش و بيارای مهرنگه کن بدين گرد گردان سپهر
کز و شادمانيم وز با نهيبزمانی فراز و زمانی نشيب
سخن هر چه گفتم به مادر بگوینبيند همانا مرا نيز روی
دردوش ده از ما و بسيار پندبده تا نباشد بگيتی نژند
ور از من بد آگاهی آرد کسیمباش اندر اين کار غمگين بسی
چنان دان که اندر سرای سپجکسی که نهد گنج با دست و رنج
هميشه به يزدان پرستی گرایبپرداز دل زين سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگارنه بيند مرا زين سپس شهريار
تو با هرکه از دوده ما بوداگر پير اگر مرد برنا بود
همه پيش يزدان نيايش کنيدشب تيره او را ستايش کنيد
بکوشيد و بخشنده باشيدنيز ز خوردن به فردا ممانيد چيز
که من با سپاهی به سختی درمبه رنج و غم و شور بختی درم
رهايی نيابم سرانجام از اينخوشا باد نوشين ايران زمين
چو گيتی بود تنگ بر شهريارتو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزين تخمه نامدار ارجمندنماند جز شهريار بلند
بکوشش مکن هيچ سستی بکاربه گيتی جز او نيست پروردگار
ز ساسانيان يادگار او است و بسکزين پس نبيند از اين تخمه کس
دريغ اين سر تاج و اين مهر و دادکه خواهد شدن تخم شاهی به باد
تو پيروز باش و جهاندار باشز بهر تن شه بتيمار باش
گر او را بد آيد تو شو پيش اویبه شمشير بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر شودهمه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد اين رنجهای درازشود ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهرز اختر همه تازيان راست بهر
چو روز اندر آيد بروز درازنشيب درازاست پيش فراز
بپوشند از ايشان گروهی سپاهز ديبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه کفشنه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش
برنجد يکی ديگری بر خوردبداد و ببخشش کسی ننگرد
شب آيد يکی چشم رخشان کندنهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب ديگريستکمر بر ميان و کله بر سرست
ز پيمان بگردند و از راستیگرامی شود کژی و کاستی
پياده شود مردم جنگجویسواری که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنرنژاد و گهر کمتر آيد ببر
ربايد همی اين از آن و آن از اينز نفرين ندانند باز آفرين
نهان بهتر از آشکار شوددل شاه شان سنگ خارا شود
بد انديش گردد پسر بر پدرپدر همچنين بر پسر چاره گر
شود بنده بی هنر شهريارنژاد و بزرگی نيايد بکار
بگيتی کسی را نماند وفاروان و زبانها شود پر جفا
ز ايران و از ترک و ز تازياننژادی پديد آيد اندر ميان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بودسخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زير دامن نهند بميرندو کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنامبکوشد از اين تا که آيد بدام
چنان فاش گردد غم و رنج و شورکه شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش و نه کوششنه کام همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کين سيم آوردخورش کشک و پوشش کليم آورد
زيان کسان از پی سود خويشبجويند و دين اندر آرند پيش
نباشد بهار از زمستان پديدنيارند هنگام رامش نبيد
چو بسيار از اين داستان بگذردکسی سوی آزادگان ننگرد
بريزند خون از پی خواستهشود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرددهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از ميانچنين تيره شد بخت ساسانيان
چنين بی وفا گشت گردان سپهردژم گشت و از ما ببريد مهر
مرا تير و پيکان آهن گذارهمی بر برهنه نيايد بکار
همان تيغ کز گردن پيل و شيرنگشتی بزخم اندر آورد سير
نبرد همی پوست بر تازيانز دانش زيان آمدم بر زيان
مرا کاشکی اين خرد نيستیگر انديشه نيک و بد نيستی
بزرگان که در قادسی با مننددرشتند و بر تازيان دشمنند
گمانند کين بيش بيرون شودز دشمن زمين رود جيحون شود
ز راز سپهر کس آگاه نيستندانند کين رنج کوتاه نيست
چو برتخمه بگذرد روزگارچو سود آيد از رنج و از کارزار
تو را ای برادر تن آباد باددل شاه ايران بتو شاد باد
که اين قادسی گورگاه من استکفن جوشن و خون کلاه من است
چنين است راز سپهر بلندتو دل را بدرد برادر مبند
دوديده ز شاه جهان بر مدارفدا کن تن خويش در کارزار
که زود آيد اين روز اهريمنیچو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفتکه پيونده را آفرين باد جفت
که اين نامه نزد برادر برد بگويدجزين هر چه اندر خورد

از شاهنامه  فردوسی توسی 


به اشتراک بگذارید:(کدنویسی این ابزارک)

Balatarin :: Donbaleh :: Azadegi :: Risheha :: Cloob :: Oyax :: Yahoo Buzz :: Reddit :: Digg :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Email To: :: Subscribe to Feed